دو عاشق بی گناه...
امین یه بوتیک داشت که
تو همون بوتیک عاشق دختری به نامه سحر میشه
امین یه خواهر 14ساله و یه داداش 9ساله داره.
سحر یه داداش به نامه سهیل 15ساله و یه خواهر19ساله داره.
روز خواستگاری این دو یه نفر دیگه عاشق میشه ..
اون داداش سحر بوده که عاشق مهسا خواهر امین میشه دیوانه وار..
مهسا ازین داستان بی خبر..
سهیل به بهونه داداش کوچیکه امین هر هفته می رفت خونشون ولی برای مهسا...
بیچاره هر بار خواست به مهسا بگه نتونست...
بعد از ازدواج سحر وامین هم بازم خواست بگه ولی بازم نتونست..
می خواست با کاراش و حرکات و رفتارش احساسشو به مهسا بگه ولی مهسا تو این باغ نبود....
خلاصه بعد از 1سال اینو از پشت تلفن بش گفت و مثله اینکه خوده مهسا هم چند ماهی بود که عاشق سهیل شده بود ولی اول بش نگفت و یه خورده که گذشت احساسشو نصبت به سهیل گفت و ازون به بعد همش با هم بودن...
خلاصه بعد از 2سال...
یه روز تلفن خونه سحر اینا زنگ میخوره..
پدر سحر تلفن رو بر میداره.
هیچ کی نفهمید که چی شده که پدر سحر قرمز کرده!
وحتی کم کم اشک از چشماش ریخت...
داستان ازین قرار بود که پدر امین با خواهر سحر که فقط19سالش بود
رفته یه شهر دیگه و خواسته باهاش رابطه برقرار کنه...
و مثله اینکه یه مامور تو جنگل اینهارو میبینه و این دو رو میگیرن...
پدر سحر با عصبانیت خودشو میرسونه اونجا و نمی خواست رضایت بده ولی بخاطر آبرو و حرمت خانواده و همچنین به خاطر سحر بیچاره که زار زار گریه می کرد و به مامانش میگفت مامان کمکم کن که زندگیم داره خراب میشه...
و بلاخره رضایت داد و پدر امین رو آزاد کردند..
پدر سحر یه سیلی به گوش پدر امین زد و خط و نشون کشید..
و جدایی همیشگی این دو خانواده...
سهیل بیچاره که هنوزم دیوانه ی مهساست تا چند ماه افسرده بود و شب ها گریه میکرد وحتی الان هم که 2سال ازین داستان میگذره گاهی اوقات که تنها میشه میزنه زیر گریه..
و بیچاره مهسا هم که عاشقش بود و اینو به سهیل گفت من دیونتم ولی اون اتفاق لعنتی... و دارم دق میکنم و حتی چند بار می خواستم خودمو بکشم....
مهسا زنگ زد به سهیل و دوتایی با گریه وبغز کلی در و دل کردن و هردو می دونن که نمیتونن به هم برسن و هردو ازین موضوع داشتن دیوانه میشدن....
و به این توافق رسیدن که باید هم دیگرو فراموش کنن...
بعد از 4سال به طور اتفاقی همدیگرو تو خونه سحر دیدن در حالی که مهسا به خونه بر میگشت وسهیل تازه اومده بود تو پارکینگ همدیگرو دیدن و سهیل با تمام وجود مهسا رو در آغوش گرفت و اشک هردو از گونه ها می ریخت سهیل یه بوسه رو لبهای مهسا کاشت و از هم خداحافظی کردند......
الان 4ساله که ازین ماجرا می گذره ولی سهیل نتونسته مهسا رو فراموش کنه حتی واسه یه لحظه....
ولی مهسا الان با یه پسر دیگست و سهیل همیشه آرزوی خوشبختی و موفقیت داره واسش و تو تمام مشکلات کمکش میکنه و به روی خودش نمیاره که داره دیوانه میشه و از دروووون داااااااااااااااغونه.............
هیچکی نمی تونه حالشو بفهمه.....
این مطلب از خودمه اگه خوشتون امد نظر بدید..
elaaaaaaaaaahiiiiiii
یک روز نمک ریز به زخم تنم ای دوست
یک روز بنه مرهم افسوس به زخمم
سلام خدمت شما دوست گرامی
از شما دعوت میکنم تا از خلوتکده ام با نام "فرصت ناب کبوتر شدن" حاوی اشعار حقیر دیدن فرمایید؛
روزگاری پر از تغزل برایتان آرزومندم